سلام آقای آقا محمدی متاسفانه خبر ارسال داستان به نمایشگاه داستانتون خیلی دیر به دستمون رسید و برای ارسال ایمیل نیز به مشکل بر خوردیم . چندتایی داستان توی کامنت ارسال می کنیم اگه وقتی باقی بود لحاظشون کنید ممنون
(( گردانی بدون قمقه )) محرمانه با صلوات بر محمد(ص)و آل محمد(ص) از : فرماندهی لشکر امام حسین به : فرماندهی گردان مسلم ابن عقیل موضوع : عملیات کربلا هدف : فتح فرات زمان : طبق هماهنگی قبلی بعد از شنیدن رمز رمز : قمر بنی هاشم (ع)
*** بچه ها خیره به فرات با لبان خشکشان عاشورا میخواندن ... منتظر رمز بودند ...
نویسنده : مصطفی میرزایی پیهانی نام پدر : ناصر متولد : 16 خرداد 1361 ملایر لیسانس مهندسی عمران ملایر – 32 متری مطهری – 12 متری اقاقیا – نبش کوچه شهید مرتضی صادقی – طبقه دوم 09357624845
بچه هایی بدون سهمیه لبش را روی نوشته ی سرخ رنگ قبر می چسباند . - به هیچکس نگفتم . میدونی ؟ هر کاری میکنیم ،میخندن . مسخره میکنن ... همه میگن خوش به حالمون .آرزو می کنن جای من باشن .میگن اگه شما بودید العان هیچ چیز نداشتیم . کاش هیچی نداشتیم ،انگار شما برای من و مادر ... میدونی ؟ خیلی تنهاییم ... ولی العان خوشحالم . اینبار دیگه نمیتونن طعنه بزنن. روزنامه را باز می کند و نزدیک عکس میبرد. - میبینی بابا ؟ قبول شدم ... بدون هیچ سهمیه ای ...
................................. نویسنده : فاطمه موسوی نام پدر : حسن متولد : 1 اردیبهشت 1366 ملایر لیسانس ادبیات فارسی ............................ story 3
تير خلاص
سيلي محكمي به صورتم خورد.از ديروز ديگر چشمهايم را باز نكرده ام فكر ميكنم ديگر نميتوانم ببينم.لگد محكمي به پهلويم خورد .صداي هميشگي گفت: بلند شو ... نميتوانستم.موهايم را كشيد، روي زمين افتادم.بلندم كردند. _ ببريدش ديگر چيزي ندارد. _ صبر كنيد، صبر كنيد. صداي قدمها نزديكتر شد. مشت محكمي به فكم خورد. صداي شكسته شدن فكم در مغزم پيچيد. دو سرباز او را بلند كردند و به اتاقي بردند. صداي قفل در سكوت را بر هم زد. _ كي از اينجا مي برندشان ؟ _ فردا ، وقتي كه جواز تیربارانشان را صادر شود.
آخرین بار ... مادر نه گریه نه حرفی، فقط نگاهم میکند... پوتینم را میپوشم و ساکم را برمیدارم . می بوسمش و از زیر قران رد میشوم. دنبالم نمی آید . در را باز می کنم . - پسرم ... میدانستم طاقت نمی آورد وصدایم میزند ... باز همان نصیحت و حرفهای همیشگی " خوب بخوری ... خوب بخوابی ، زود برگردی ، تو تنها بچه ی منی . حلالت نمی کنم اگه چیزیت بشه ... مدیونی اگه تنهام بزاری ... " می خندم ... - جانم ؟ مادر گلم ... چادرش را روی سرش جابه جا میکند .
- سلام منو به سید الشهدا برسون ... آب را می پاشد پشت سرم ...
5 نظر:
دوست من سلام
انجمن داستان مهر (همدان)از شما برای خوانش داستان های خود دعوت به عمل می آورد. منتظر حضور گرمتان هستیم
سلام گلم.
مشتاق دیدار.
با وبلاگ نوپای زیر به روزم.
ضمنا این خبر را تبریک می گویم.
www.alirezafouladi.blogfa.com
سلام آقای آقا محمدی
متاسفانه خبر ارسال داستان به نمایشگاه داستانتون خیلی دیر به دستمون رسید و برای ارسال ایمیل نیز به مشکل بر خوردیم . چندتایی داستان توی کامنت ارسال می کنیم اگه وقتی باقی بود لحاظشون کنید ممنون
(( گردانی بدون قمقه ))
محرمانه
با صلوات بر محمد(ص)و آل محمد(ص)
از : فرماندهی لشکر امام حسین
به : فرماندهی گردان مسلم ابن عقیل
موضوع : عملیات کربلا
هدف : فتح فرات
زمان : طبق هماهنگی قبلی بعد از شنیدن رمز
رمز : قمر بنی هاشم (ع)
***
بچه ها خیره به فرات با لبان خشکشان عاشورا میخواندن ... منتظر رمز بودند ...
نویسنده : مصطفی میرزایی پیهانی
نام پدر : ناصر
متولد : 16 خرداد 1361 ملایر
لیسانس مهندسی عمران
ملایر – 32 متری مطهری – 12 متری اقاقیا – نبش کوچه شهید مرتضی صادقی – طبقه دوم
09357624845
بچه هایی بدون سهمیه
لبش را روی نوشته ی سرخ رنگ قبر می چسباند .
- به هیچکس نگفتم . میدونی ؟ هر کاری میکنیم ،میخندن . مسخره میکنن ... همه میگن خوش به حالمون .آرزو می کنن جای من باشن .میگن اگه شما بودید العان هیچ چیز نداشتیم . کاش هیچی نداشتیم ،انگار شما برای من و مادر ... میدونی ؟ خیلی تنهاییم ... ولی العان خوشحالم . اینبار دیگه نمیتونن طعنه بزنن.
روزنامه را باز می کند و نزدیک عکس میبرد.
- میبینی بابا ؟ قبول شدم ... بدون هیچ سهمیه ای ...
.................................
نویسنده : فاطمه موسوی
نام پدر : حسن
متولد : 1 اردیبهشت 1366 ملایر
لیسانس ادبیات فارسی
............................
story 3
تير خلاص
سيلي محكمي به صورتم خورد.از ديروز ديگر چشمهايم را باز نكرده ام فكر ميكنم ديگر نميتوانم ببينم.لگد محكمي به پهلويم خورد .صداي هميشگي گفت: بلند شو ...
نميتوانستم.موهايم را كشيد، روي زمين افتادم.بلندم كردند.
_ ببريدش ديگر چيزي ندارد.
_ صبر كنيد، صبر كنيد.
صداي قدمها نزديكتر شد. مشت محكمي به فكم خورد. صداي شكسته شدن فكم در مغزم پيچيد.
دو سرباز او را بلند كردند و به اتاقي بردند. صداي قفل در سكوت را بر هم زد.
_ كي از اينجا مي برندشان ؟
_ فردا ، وقتي كه جواز تیربارانشان را صادر شود.
علی رضایی
story4
آخرین بار ... مادر
نه گریه نه حرفی، فقط نگاهم میکند... پوتینم را میپوشم و ساکم را برمیدارم . می بوسمش و از زیر قران رد میشوم. دنبالم نمی آید . در را باز می کنم .
- پسرم ...
میدانستم طاقت نمی آورد وصدایم میزند ... باز همان نصیحت و حرفهای همیشگی " خوب بخوری ... خوب بخوابی ، زود برگردی ، تو تنها بچه ی منی . حلالت نمی کنم اگه چیزیت بشه ... مدیونی اگه تنهام بزاری ... " می خندم ...
- جانم ؟ مادر گلم ...
چادرش را روی سرش جابه جا میکند .
- سلام منو به سید الشهدا برسون ...
آب را می پاشد پشت سرم ...
نویسنده : مصطفی میرزایی پیهانی
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی