از

یک، دو حرفِ تیمور آقامحمدی

نام:
مکان: همدان, Iran

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

مدیر دفتر آفرینش های ادبی حوزه هنری همدان منصوب شد

خبرگزاری فارس: تیمور آقامحمدی، داستان نویس، به مدیریت دفتر آفرینش های ادبی حوزه هنری استان همدان منصوب شد.

گزارش این خبر را این جا ببینید.

5 نظر:

Anonymous انجمن داستان مهر گفت...

دوست من سلام
انجمن داستان مهر (همدان)از شما برای خوانش داستان های خود دعوت به عمل می آورد. منتظر حضور گرمتان هستیم

۱۹:۵۶:۰۰  
Anonymous ناشناس گفت...

سلام گلم.
مشتاق دیدار.
با وبلاگ نوپای زیر به روزم.
ضمنا این خبر را تبریک می گویم.
www.alirezafouladi.blogfa.com

۱:۰۹:۰۰  
Anonymous انجمن نویسندگان ملایر گفت...

سلام آقای آقا محمدی
متاسفانه خبر ارسال داستان به نمایشگاه داستانتون خیلی دیر به دستمون رسید و برای ارسال ایمیل نیز به مشکل بر خوردیم . چندتایی داستان توی کامنت ارسال می کنیم اگه وقتی باقی بود لحاظشون کنید ممنون

(( گردانی بدون قمقه ))
محرمانه
با صلوات بر محمد(ص)و آل محمد(ص)
از : فرماندهی لشکر امام حسین
به : فرماندهی گردان مسلم ابن عقیل
موضوع : عملیات کربلا
هدف : فتح فرات
زمان : طبق هماهنگی قبلی بعد از شنیدن رمز
رمز : قمر بنی هاشم (ع)

***
بچه ها خیره به فرات با لبان خشکشان عاشورا میخواندن ... منتظر رمز بودند ...

نویسنده : مصطفی میرزایی پیهانی
نام پدر : ناصر
متولد : 16 خرداد 1361 ملایر
لیسانس مهندسی عمران
ملایر – 32 متری مطهری – 12 متری اقاقیا – نبش کوچه شهید مرتضی صادقی – طبقه دوم
09357624845

۳:۰۴:۰۰  
Anonymous انجمن نویسندگان ملایر گفت...

بچه هایی بدون سهمیه
لبش را روی نوشته ی سرخ رنگ قبر می چسباند .
- به هیچکس نگفتم . میدونی ؟ هر کاری میکنیم ،میخندن . مسخره میکنن ... همه میگن خوش به حالمون .آرزو می کنن جای من باشن .میگن اگه شما بودید العان هیچ چیز نداشتیم . کاش هیچی نداشتیم ،انگار شما برای من و مادر ... میدونی ؟ خیلی تنهاییم ... ولی العان خوشحالم . اینبار دیگه نمیتونن طعنه بزنن.
روزنامه را باز می کند و نزدیک عکس میبرد.
- میبینی بابا ؟ قبول شدم ... بدون هیچ سهمیه ای ...

.................................
نویسنده : فاطمه موسوی
نام پدر : حسن
متولد : 1 اردیبهشت 1366 ملایر
لیسانس ادبیات فارسی
............................
story 3

تير خلاص

سيلي محكمي به صورتم خورد.از ديروز ديگر چشمهايم را باز نكرده ام فكر ميكنم ديگر نميتوانم ببينم.لگد محكمي به پهلويم خورد .صداي هميشگي گفت: بلند شو ...
نميتوانستم.موهايم را كشيد، روي زمين افتادم.بلندم كردند.
_ ببريدش ديگر چيزي ندارد.
_ صبر كنيد، صبر كنيد.
صداي قدمها نزديكتر شد. مشت محكمي به فكم خورد. صداي شكسته شدن فكم در مغزم پيچيد.
دو سرباز او را بلند كردند و به اتاقي بردند. صداي قفل در سكوت را بر هم زد.
_ كي از اينجا مي برندشان ؟
_ فردا ، وقتي كه جواز تیربارانشان را صادر شود.

علی رضایی

۳:۰۸:۰۰  
Anonymous انجمن نویسندگان جوان ملایر گفت...

story4

آخرین بار ... مادر
نه گریه نه حرفی، فقط نگاهم میکند... پوتینم را میپوشم و ساکم را برمیدارم . می بوسمش و از زیر قران رد میشوم. دنبالم نمی آید . در را باز می کنم .
- پسرم ...
میدانستم طاقت نمی آورد وصدایم میزند ... باز همان نصیحت و حرفهای همیشگی " خوب بخوری ... خوب بخوابی ، زود برگردی ، تو تنها بچه ی منی . حلالت نمی کنم اگه چیزیت بشه ... مدیونی اگه تنهام بزاری ... " می خندم ...
- جانم ؟ مادر گلم ...
چادرش را روی سرش جابه جا میکند .

- سلام منو به سید الشهدا برسون ...
آب را می پاشد پشت سرم ...


نویسنده : مصطفی میرزایی پیهانی

۳:۱۲:۰۰  

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی