از

یک، دو حرفِ تیمور آقامحمدی

نام:
مکان: همدان, Iran

۱۳۸۴ دی ۳, شنبه

سايه،داستان تنهايي من

يكي از آخرين داستان هاي ام كه چند ماه پيش ويرايش اش را تمام كردم؛ كه حكايت تنهايي من است
سايه
Shade
تيمور آقامحمدي
نمي دانم خواب ديده ام اَ ش باز ؛ يا نه، چون سطرهاي تراويده ي صفحاتِ كتابي -خطي؟ شايد!- به يادش آورده بوده ام ؛ با همان خالِ گوشتي ِ سبز رنگ ، در منتهي اليهِ گوشِ راست؛ آن جا؛ در راه ْ راهِ نورِ زردرنگِ حياط، در فاصله ي ديوارِ خشت ْخشتِ تاريك و روشن و نهال هاي سيب و زردآلو! شب؟ بله شبي عجيب و غريب.خواب بوده ام شايد، كه سايشِ يكريزِ دندان هاي اش را درك نكرده ام ، كه مثلِ ماهيِ بي تابِ خزيدن است؛ دردناك و ملتهب. خواب ديده شايد، كه دهان اش اين طور خشك است و زبان اش ، ثقيل و تحمل ناپذير.هربار كه زن ام چاي مي ريزد و بوي بهارنارنج،تا سقف بالا مي رود،يا كه چاي ريزان ، استكاني را هول ، ميان كاشي هاي آشپزخانه رها مي كند، نفس ْنفس هاي سبزگون او طنين مي اندازد.چهره اش را زن ام نيز به خاطر مي آورد و نمي آورد . مي گويد:-" مگر چقدر در خانه ي ما بود كه ؟ "من نيز عاجزِ بازسازيِ صورتِ محو گشته اش ، شده ام ؛ ولي آن خال را خوب به خاطر مي آورم ، و سبزه گي بي شائبه ي صورت اش را . حالا چرا فقط خالِ گوشتي؟ درست مثل خالِ زير گوشِ راستِ نيما. دليل اش شايد – يعني تنها دليل اش – اين است كه اولين جزء كشف كرده ام در آن تاريك و روشناي خانه ، همين خالِ سبزرنگِ زيرِ گوشِ راست بود، و اين كه به طرز نامحدودي سبزه بود چهره اش؛ مثلِ زن ام هانيه.زن ام، اوايل قصه ، منكر هر نوع خالي بود و تازه ها گاه قبول مي كند و لبخند رضايت بخشي مي زند، گاه نيز مي زند، زير همه چيز ، آشفته و لرزان.زمان؟ درست همان سالي بود كه بعدِ هفت سال دوا و دكتر و نذر و نياز داشتيم صاحب نيما مي شديم، بالاخره.هانيه چيزي مي گويد.مي گويم: "چي؟"مي گويد:"..."مي گويم:"هان؟"مي گويد:" گفتم... گفتم عطرش... خانه را فرا مي گرفت."خواب هاي آشفته ي زيادي زن ام را آزار مي دهد ، و پرهيب و سايه واره گيِ اشياء ، در لايه هاي موهوم ذهن اش ، به ترس مي كشاننداَش. هربار ، حجم پنبه گونِ بالش يا بازوهاي زير لباس ام است كه در چنگ زدن هاي اش ، به تسكين و ثبات اش منجر مي شود. و اين بار، خطوطِ درهم شده ي صورتِ كسي ، به خواب هاي زن ام راه يافته است؛ جان مي گيرد و دور مي شود.خيالِ ساختن اش – صرافتِ برگرفتن و بر سپيديِ دلهره آوركاغذ ، زادن اش – چند هفته پيش ، مقابلِ خواربار فروشي، يا انگار در فواصلِ زمانيِ ايستادنِ در صفي طويل و ملال انگيز، ناگهان به سراغ ام آمده بود؛ باشد كه بازسازي آن واقعه، زن ام را به آرامش برساند.-" شبِ عجيب و غريبي است ! "بعد:-" فكر نمي كني خيابانِ افراسيابي شلوغ شود؟ "زن ام گفته بود آن شب ، مطنطن و كش دار ، ميانِ آشپزخانه و پذيرايي؛ و نيمه ي ديگر بنفش اش به تاريكيِ فراگيرِ آشپزخانه لغزيده بود.دست مي برم و از تُنگ بلورِ آب ، ليوان را لبالب مي كنم ، براي اش ؛ دهان اش هميشه خشك است ، براي همين، قبلِ خواب ، تُنگ را آب مي كنم ، و روي ميز، كنار آباژور مي گذارم.مي گويم : " گفته بود حيف اين مملكت ، كه دستِ اين اراذل است . نگفته بود؟ "مي گويد: " كي؟ ... همان جوانِ سبزه؟ "نمي دانم چه سري است در اين ماجرا ، كه در چند هفته ي كسالت بارِ اخير، طرحِ اندام واره گيِ اجزاءِ صورت اش راه به جايي نبرده است اصلاً ، نه شكلِ دماغي ، نه رنگِ چشمي حتا، هيچ كدام ؛ گويي طلسمِ باطل ناپذيري در ميان باشد.زن ام گرماي نفس هاي او را در خاطراَش نگاه داشته است و عطر غليظ اش را ، و من كه گفته بوده ام اَش :-" ... "كه هر چه مي كنم به ياد نمي آورم چه!و قرص صورت جوان سبزه روي به يكباره نمايان شده بود روبه روي مان و زن ام دست پاچه بازوي ام را چسبيده بود، رنگ به رنگ شده:-" او؟ ..."گفته بودم:- "كي؟"گفته بود:-" كي؟"زن ام خستگي مفرط را در چشم هاي اش ديده كه ديگر نايي نداشته ، لبخند خسته اش را نيز ديده و دندان هاي سفيدش را، از لابه لاي پرده هاي كيپ ، نفس نفس هاي اش را نيز حس كرده بود انگار، با تمام تن اش.اما چهره اش – چهره ي سبزگون و خالِ گوشتيِ سبزرنگِ او – چرا اين قدر گنگ و مجهول است براي ام؟ چرا جزء جزءِ آن شب ، يادِ من و زن ام مانده است ، الا صورت گُر گرفته ي او در حياطِ خاموش و روشنِ خانه؟ گو كه تركيبِ شمايلِ دور گشته ي او را در مكان هاي سفيد و خاليِ روزهاي خود، خرج كرده ايم.گاه هانيه مداد دست مي گيرد و صورتي مي كشد با خالي كه دارد و ندارد، و قدي كه بلند است و نيست؛ ولي هميشه نقاشي اش به صورت نيما، تنها فرزندمان، ختم مي شود، با همان خال.آخر، هم من ديدم اش به وضوح ، و هم زن ام هانيه؛ آن زمان كه رعشه هاي دست زن ام چند برابر شد:-" بس كنيد ! ... بس كنيد... ."و شفافيتِ صورتِ سبزه اش بيش تر شد زير آن نورِ پاشيده ي اتاق، در حياط ، كنار حوض و نهال هاي سيب و زردآلو.-"دل ام آشوب است."زن ام گوشه روسريِ نقرآبي را پيچانده بود دور انگشت هاي اش همان وقت ، پشتِ پنجره ي پذيرايي.چاي ريخته مان ديگر يخ كرده بود، آن شب، و روسري، آن روسريِ نقرآبي، آن صورتِ گرد و سبز را قاب گرفته بود؛ درست شبيهِ كوه رفتن هاي صبحِ جمعه. و من در كورسوي آشپزخانه دنبالِ مسكن مي گشتم براي او.با من است يا با زن ام هانيه،كه اين طور مي آيد جلوتر و زل مي زند به پرده هاي كيپ شده ؟!سر زن ام شروع كرده بوده است به گِز گِز.آن وقت بود؟ بعدتر؟ يا نه وقتِ ريختن دوباره ي چاي در استكان هاي طلايي در آش پزخانه؟ كه صداي جوان سبزه روي ، بيرونِ دري كه باز بوده است تمام آن شب هاي شلوغي – باز گذاشته بوده ايم ، در كوچه ، در صداي آينه وارِ گلوله هاي سربازان، من... ق... طع گشت؛ كه سينيِ چاي ، پخش شد كفِ خيسِ آشپزخانه ، خرد؟ كه پخش مي شود هنوز هم و زن ام عطري را حس مي كند كه در هوا پراكنده است و پر.يكدوسهچهار تير را شمرديم ، پيِ هم و عجيب دهشت زا. من در آشپزخانه ، هولِ هانيه و بچه مان را داشتم، مباد طوري شان شود در آن شبِ مخوف.زن ام دست كشيده بود روي شكم برآمده اش ،همان جا، كنار آشپزخانه؛ و حالا كه هراسان از خواب، دست مي برد سمت تلفن و پشت گوشي اشك مي ريزد و حرف مي زند با نيما... .

۱۳۸۴ آذر ۲۷, یکشنبه

كيفر؛ حكايت انسان معاصر

و اين كه حكايت انسان معاصر، چيزي جز اين نيست:

كيفر
Die Strafe
اشتفان لاكنر
Stephan Lackner
برگردانِ علي عبداللهي
سنگين ترين كيفري كه خدايان يوناني توانستند براي سيزيفِ عاصي در نظر بگيرند، بي هوده گي بود: تكرار ابديِ كاري اجباري در شرايطي كه امكان هر نوع پيشرفتي از او سلب شده بود. مدام سيزيف بايد تخته سنگش را از يك سربالايي تيز بالا مي برد، همين كه به نوك سربالايي مي رسيد سنگ قل مي خورد پايين و مي افتاد توي دره. او دوباره پايين مي آمد و آن را هِن و هنِ كنان بالا مي بُرد.
فقط خدايان يادشان رفته بود كه سنگ به مرور زمان سائيده مي شود. زاويه ها و تيزي هاي سنگ كه دست هاي سيزيف را خونين و مالين مي كرد، در صد ساله ي اول مجازاتش صاف و صوف شد. گوشه كناره ها و كج و كوجي هايش در پانصد سالِ بعد صاف شد، طوري كه هل دادن پر زحمتش جايش را به قل دادن ساده داد. در هزاره ي بعد، تخته سنگ ها كوچك و كوچك تر شد و راه سقوطش به طرز چشمگيري هموارتر. عاقبت ديگر به ندرت مي شد اسم آن را تخته سنگ گذاشت. چيزي بيش از يك سنگريزه از آن باقي نمانده بود.
تازگي ها فكر بكري به ذهن سيزيف رسيده: سنگريزه را توي جيبش مي گذارد، و با كارت اعتباري، قرص هاي مسكن و داروهاي آرام كننده مي برد.
حالا هر روز صبح با آسانسور به طبقه بيست و هشتم ساختمان دفترش، روي قله كيفرگاهش مي رود، و شب ها دوباره پايين مي آيد.